تفکر یکی از قویترین ابزارهای ما برای حل مسائل زندگی است با این حال همه چیز با فکر کردن حل نمی شود.
در بسیاری از اوقات روز ما در حال فکر کردن هستیم، البته منظور از فکر کردن همه ی صداهایی که در ذهنمان می شنویم نیست، چیزی که شاید بسیاری از ما به نام فکر کردن می شناسیم، بلکه منظور تفکر کردن و تحلیل کردن و سپس رسیدن به یک نتیجه ی مناسب است. ما در مدرسه ارزش فکر کردن را آموخته ایم و خانواده مان مدام به ما گوشزد کرده اند که "اول فکر کن بعد حرف بزن" یا "حرف نسنجیده نزن"، البته که این توصیه ها، توصیه های ارزشمندی هستند و در بسیاری از قسمت های زندگی از تحصیل و کار گرفته تا مسائل روزمره و ارتباطی با دیگران به کارمان آمده است.
با این حال گاهی اوقات هرچقدر فکر می کنیم مسئله یا موضوعی که با آن در حال دست و پنجه نرم کردن هستیم حل نمی شود و حتی گاهی فکر کردن باعث خسته شدن ذهنمان و مرور چندین باره ی خاطرات دردناک می شود در حالی که فکر کردن کمکی به حل و خروج از دردناکی مسئله نمی کند. چون به نظر می رسد فکر کردن گاهی اوقات تنها ابزاری است که در دست داریم وقتی به نتیجه ای نمی رسیم احساس می کنیم شاید راه حل این موضوع را می توانیم در کتاب ها یا افراد با تجربه تر یا داناتر جست و جو کنیم و در واقع ابزار فکر کردنمان را فربه تر کنیم، که البته این هم ایده ی خوبی است.
اما گاهی اوقات حتی خواندن کتاب های بسیار و کمک گرفتن فکری از افراد با تجربه تر و داناتر نیز گرهی از مشکل ما باز نمی کند و ما تنها مانده ایم با گیر کردن در وضعیتی که نه راه پس داریم و نه راه پیش و در وضعیت کنونی هم رنج عمیقی را تجربه می کنیم. موضوع این است که درست است که فکر کردن و راه حل پیدا کردن خیلی کمک کننده است اما بعضی از وجوه زندگی ما هستند که از حیطه ی فکر و منطق خارجند و فکر کردن مثل آچاری است که به این پیچ عجیب نمی خورد و نمی تواند آن را بچرخاند یا باز کند. البته این به این معنا نیست که ما آن آچار را نداریم بلکه موضوع این است که ما آنقدر غرق در حل مسئله با آچار فکر کردن شده ایم که نمی توانیم خارج از جعبه ی ذهنیمان را ببینیم. فکر کردن شبیه آچار فرانسه است و بسیاری از پیچ ها را باز می کند و خیلی کارهای دیگر می کند به همین دلیل ما خیلی به آن عادت داریم و گاهی اوقات احساس می کنیم چیزی غیر از فکر کردن نیستیم، و همین احساس باعث می شود به بن بست بخوریم.
در واقع ما فقط فکر کردن نیستیم و فقط ابزار فکر کردن را برای حل مسائل در اختیار نداریم. برای یافتن راه های بهتری جهت حل کردن مسائلمان باید از منابع و نیروهای درونیمان کمک بگیریم، چیزی که در درمان IFS به نام "خود" می شناسیم. "خود" ما همه ی منابع لازم برای خارج کردن ما از بن بست های زندگیمان را دارد، خود خلاق و شجاع است و چیزها را واضح و شفاف می بیند و نسبت به مسائل چشم اندازی وسیع دارد. وقتی با "خود" مان وارد دنیای درونی مان می شویم و شروع به اکتشاف می کنیم آنوقت ساکت و صبور نظاره می کنیم که چه چیزی در حال رخ دادن در دنیای درونی من است و سپس اگر چیزی توجهمان را جلب کرد نسبت به آن کنجکاو می شویم و از او سوال می پرسیم که چیست و چرا این احساس را دارد و در چه وضعیتی است و سپس وقتی رنجش را می بینیم نسبت به آن مهربان می شویم و می پرسیم چطور می توانیم کمکش کنیم.
بسیاری از مشکلات درونی ما حاصل دیده نشدن و شنیده نشدن هستند، "خود" به ما کمک می کند که بخش های دیده نشده، شنیده نشده و مهجورمان دیده و شنیده شوند و احساسشان درک شود. اکثر اوقات در همین قدم اول به محض اینکه بخش ها شنیده و دیده می شوند احساس می کنیم از بن بست خارج شده ایم و حالا می توانیم موضوع را شفاف تر ببینیم و از احساسات و ترس هایی که باعث گیر کردن ما در این وضعیت شده اند جدا شویم و متوجه شویم برای اقدام کردن اعتماد به نفس بیشتری داریم، راحت تر می توانیم حرفمان را به کسی که می خواهیم بزنیم یا شجاعت بیشتری برای روبرو شدن با فردی که حقمان را پایمال کرده است احساس می کنیم. البته این قدم اول است اما قدم بزرگی است.
پس از گوش دادن و شنیدن بخش های درونی مان می توانیم بخش هایی که در این گیر کردن ما مشارکت دارند را از رنج و ترس و ابهام و افسردگیشان شفا دهیم و سپس فضای درونی و بیرونی مان که تا حالا فشرده شده بود ناگهان باز می شود و می توانیم خودمان و دیگران و جهان اطرافمان را همانطور که هست ببینیم نه آنطور که عینک ترس هایمان به ما نشان می دهند. اگر با عینک تفکر به عینک ترس نگاه کنیم شاید هیچ وقت متوجه نشویم و درک نکنیم که ترس عینکی بر چشم ما گذاشته است. این امکان فقط زمانی وجود دارد که با "خود" مان به ترس هایمان نگاه کنیم، اینطوری می توانیم دقیقا همان چیزی که هست را ببینیم و نه تحلیل و تفسیرمان از آن چیزی که هست را و این گام بزرگی جهت حل مسائلمان است.
نویسنده : محمد مهراد صدر