نظرتان در مورد مکالمه با منتقد درونی، بعد کمالگرا یا کودک درون خود چیست؟ درمان IFS (درمان به روش سیستمهای خانواده درونی) یک روش رواندرمانی نسبتا جدید با قدمتی 30 ساله است که مبتنی بر مکالمه با بخشهایی از شخصیت ما است. IFS ادعا میکند که در درون هر یک از ما یک خانواده درونی منحصر به فردی وجود دارد که "خردهشخصیتهای" ما نامیده میشود.
اگر تا به حال در درون خود احساس درماندگی کرده باشید (مثلا بخشی از وجود شما تغییر شغلتان را بخواهد و بخشی دیگر قصد ادامه دادن شغل فعلیتان را داشته باشد)، یا اگر صداهای مختلفی را در ذهن خود شنیده باشید (به عنوان مثال صدای ناخوشایند منتقد درونیتان که سعی دارد شما را زمین بزند)، یا اگر در کنار همکاران و دوستان خود نسبت به زمانی که در کنار والدین یا شریک زندگی خود هستید، رفتار متفاوتی دارید، آنگاه تصور دستهبندیهایی با عنوان "بخشهای شخصیت" برای شما آسان خواهد بود. اساس نظریه و مدل IFS این فرضیه است که شخصیت ما از تعدادی "خردهشخصیت" و یا "بخش" تشکیل شده است.
البته در مورد آن نوع تقسیمبندی ذهن صحبت نمیکنیم که هالیوود در فیلمهایی با موضوع تعدد شخصیت یا اسکیزوفرنی ما را از آن میترساند. در واقع، درمورد حالت کاملاً طبیعی و سالم ذهنمان صحبت میکنیم که برخلاف اعتقاد اکثر جامعه، چیز جامد و غیرقابل تفکیکی نیست.
انیمیشن "Inside Out" که با همکاری پل اکمان (کارشناس معروف در زمینه احساسات) ساخته شده است، مثال کاملی از این موضوع است:
این انیمیشن احساسات مثبت زیادی را به ما انتقال میدهد و به شیوهای صمیمی، خندهدار و ساده، پیچیدگی ذهن ما را نشان میدهد.
در بسیاری از موارد، درک ماهیت چندگانه ذهن ما ("چندگانگی ذهن") نحوه درک و رفتار ما با خود را تغییر میدهد و از نظر رواندرمانی و رشد شخصی، طیف وسیعی از گزینهها را در اختیار ما قرار میدهد.
قبل از اینکه در مورد موضوع اصلی مقاله امروز یعنی روش IFS توضیح بیشتری دهیم، به شما نشان میدهیم که روانشناسان و رواندرمانان در طی یک قرن گذشته چگونه به این نتیجه رسیدهاند که شخصیت ما از قسمتهای مختلف یا شخصیتهای کوچکتر تشکیل شده است.
تغییر پارادایم
همه چیز مدتها پیش توسط دو مرد باهوش یعنی سقراط و افلاطون شروع شد. آنها هر دو ادعا كردند كه ذهن حداقل دوگانه است.
اما متأسفانه، این ایده تا قرنها بعد ادامه نیافت. اولین مدلهای مدرن شخصیتهای چندگانه در حدود دهههای 1890 و 1910 به وجود آمد. در آن زمان، اکثر این مدلها ادعا میکردند که شخصیت چندگانه حالت طبیعی ذهن نیست بلکه شخصیت ما تحت تأثیر تروما تکه تکه میشود. البته در همان زمان نظریههایی نیز وجود داشت که این تقسیمبندی را کاملاً طبیعی میدانستند.
حال بیایید سفری کوتاه در طول زمان انجام دهیم:
روبرتو آساجولی[1] (روانپزشک ایتالیایی، بنیانگذار روان ترکیبی[2] و دانشجوی فروید که 3 سال پیش از کارل یونگ همکاری با فروید را متوقف کرد) اولین نظریهپردازی بود که ادعا کرد که چندگانگی یک حالت طبیعی ذهن است و شخصیتهای فرعی با ارزش بوده و ناشی از بیماری نیستند.
در دهه 60 میلادی، فریتز پرلز گشتالت درمانی را ایجاد کرد و این نوع درمان، چندگانگی شخصیت را نیز در نظر میگرفت. پرلز در تحقیقات خود در مورد درگیری درونی مشترک بین دو بخش صحبت کرد: "سلطه گر" (بخش سختگیر و منتقد که مانند والدین رفتار میکند) و "سلطه پذیر" (بخش کودکمانند که احساس گناه و شرم دارد).
کارل یونگ که یکی از مشهورترین رواندرمانگرهای دوران ماست، معتقد بود که شخصیت ما از بخشهای مختلفی تشکیل شده است. یونگ در سالهای اولیه فعالیت خود متوجه ماهیت چندگانه ذهن شد. وی در این باره نوشت: "وحدت خودآگاهی توهم است ... ما دوست داریم فکر کنیم که یکی هستیم، اما اینگونه نیستیم". یونگ با بخشهای خود گفتگو کرد و فهمید که در روان او چیزهایی وجود دارد که خودش آنها را نیافریده است، بلکه آنها بصورت مستقل وجود دارند.
در دهه 60 میلادی، اریک برن نظریه تحلیل رفتار متقابل را توسعه داد. این نظریه 3 گروه از حالتهای نفس را در نظر میگرفت: والد، کودک، بالغ. برن تصور میکرد که حالات عاطفی ما به گفتگوهای بین بخشهایی خاص بستگی دارد.
در دوران مدرن رویکردهای فراوانی وجود دارد که چندگانگی ذهن را میپذیرند. معروفترین نمونه این رویکردها گفت و گوی صدا (Voice Dialogue) (هال و سیندرا استون)، طرحواره درمانی (Schema Therapy) (جفری یانگ؛ زیرمجموعهای از روشهای درمانی شناختی رفتاری) و تمرکز است.
جان روان، نویسنده کتاب "خردهشخصیتهای خود را کشف کنید" معتقد است که بیش از بیست مترادف برای کلمه "خرده شخصیت" وجود دارد. حالتهای نفس، صداها، الگوهای پرانرژی، خرده سیستمهای من، شخصیتهای دوم و پتانسیلهای نهفتهتر از جمله مترادفهایی هستند که او برای این کلمه نام برده است.
خردهشخصیتها در عصبروانشناسی
جالب است بدانید که در حال حاضر این روش تفکر در مورد ذهن انسان توسط بسیاری از متخصصان مشهور و معتبر رشته عصب روانشناسی تأیید شده است. فناوریهایی که برای ما امکان مطالعه دقیق مغز انسان را فراهم میآورند، نشان دادهاند که مغز با همکاری "ماژولهای" مختلف و مستقل کار میکند.
دن سیگل، استاد کلینیک روانپزشکی در دانشکده پزشکی UCLA، توضیح داده است که خرده شخصیت ها "حالتهای ذهنی هستند که الگوی فعالیت مشترکی در طول زمان دارند. آن دسته "من"های اختصاصی روش خاصی برای پردازش مستقل اطلاعات و دستیابی به اهداف دارند. هر شخص دارای چنین فرآیندهای هم وابسته و در عین حال مجزایی است که در طول زمان همراه با احساس پیوستگی وجود دارند و باعث ایجاد تجربیات ذهن میشوند" (سیگل، 1999، ص 231). دیوید اِگلمن (دانشمند علوم اعصاب، دانشگاه استنفورد) چندگانگی ذهن را با هیئت منصفه یا دموکراسی مقایسه کرده است، زیرا اولی باید حکم صادر کند و دومی باید رئیس جمهوری واحد را انتخاب کند.
رویکرد داگلاس هوفستدر (روشنفکر و نویسنده آمریکایی برنده جایزه پولیتزر در سال 1979) در کتابی درباره فرآیندهای شناختی و هوش رویکرد خوش آیندی است. او در این کتاب درباره خردهشخصیتها از دیدگاه عصبشناسی اینگونه صحبت میکند: "ذهن با میلیاردها سلول عصبی خود مانند جامعهای متشکل از اجتماعات کوچکتر است. من اجتماعات در بالاترین سطح (درست پیش از سطح کل) را خرده شخصیت یا صداهای درونی مینامم. اجتماعات جنبههایی از ما هستند که برای اداره کلیت ما رقابت میکنند.".
اگرچه علم و تجربه نشان داده است که ذهن ما ماهیتی واحد ندارد، اما متاسفانه بسیاری از افراد با این رویکرد که ما مجموعهای از بخشهای متفاوت هستیم کاملاً بیگانه هستند. در واقع، ایده "ارباب ذهن خود بودن" دلپذیر است زیرا ما دوست داریم فکر کنیم که دنیای درونی خود را تحت کنترل داریم. به هر حال، کنترل یک ذهن کامل بسیار سادهتر از جامعهای درونی متشکل از چندین نهاد متفاوت است.
علاوه بر این، تصدیق این واقعیت که ما بخشهای مختلفی داریم، به این معنا است که ما باید به این بخشها گوش کنیم و یا احساسات آنها را کشف کنیم و این امر احتمالا لذتبخش یا راحت نخواهد بود. مکانیسم های دفاعی ما میتوانند بسیار قوی بوده و باعث ترس و دلسردی ما از نگاه به درون و کشف بخشهای مختلف خود شوند.
در حقیقت، تغییر تفکر از "تکذهن" به "ذهن چندگانه" میتواند عواقبی بیش از تصور اولیه ما در زندگی مان داشته باشد.
سقوط اسطوره ذهن واحد
برای شرح بهتر این ادعا، بیایید مثالی از تنبلی درونی خودمان بزنیم. منظور از تنبلی درونی آن حالتی است که حال انجام هیچ کاری را نداریم. اگر هر از گاهی این مسئله را تجربه کنیم، به احتمال زیاد گاهی خودمان را "تنبل" مینامیم و خود را با این قضاوت برابر میدانیم. این قضاوت جزئی از شخصیت ما میشود و عزت نفس ما را پایین میآورد.
در واقع، وقتی ذهن خودمان را به صورت یک کلیت واحد میبینیم، هر ضعف و ناتوانی ما با "خود" ما برابر خواهد شد.
اما حتی کسانی که تنبلی درونی بسیار غالبی دارند نیز میتوانند هر از گاهی بخش فعال و جاهطلب شخصیت خود را تجربه کنند. قضاوت کردن در مورد خود بر اساس یک خردهشخصیت، نادیده گرفتن غنای دنیای درونی است که ما را به وجود میآورد.
حال تصور کنید که بیش از یک بخش مخرب مانند تنبلی درونی داشته باشید. اینکه در یک مرحله خاص از زندگی خود، بخشهای اصلی شخصیت شما منتقد درونی، تنبلی درونی، احساس گناه و پشیمانی باشد. برخورد با این حالات به عنوان بخش جداییناپذیر از خود یا به عنوان بخشی یکپارچه از شخصیت خود میتواند سدی محکم در عمیقترین سطح ایجاد کند.
در رابطه با بخش تنبل شخصیت، مناسبتر است که به جای اینکه خود را به عنوان شخصی تنبل قضاوت کنید، بگویید که "بخشی از من تنبل است". آگاهی از اینکه "آسیبدیده" نیستید، بلکه تنها بخشی از شما (به دلایلی مشخص) شما را وادار به انجام این کار میکند، رهاییبخش است. این آگاهی به شما احساس کنترل میدهد و عزت نفس شما را تقویت میکند.
علاوه بر این، اگر نتوانیم غنای انرژیها، انگیزهها، خواستهها و تجربیاتی را که در روان ما وجود دارد را ببینیم، درک ما از خود بسیار محدود میشود. از این دیدگاه، ما اکثر رفتارهایمان را عادات بیفایده، بقایای آسیبرسان گذشته یا تاثیر تفکر اشتباه میدانیم.
آگاهی از ساختمان ماژول مانند شخصیت، ما را از قضاوت مخرب خود رها میسازد و به درک مشکلسازترین بخشهای ما کمک میکند. این آگاهی پایه و اساس پذیرش خود است. پس از آن، حل تعارضات درونی و ایجاد صلح و تفاهم بین بخشهای خود مانع از انتقاد از خود و تخریب خود میشود. این موضوع اساس حمایت از خود است.
هر مکالمه با بخشهای مختلف شخصیت، فرصتی مناسب برای بهبود جنبهای از روان خواهد بود.
وقتی از دیدگاه ذهن چندگانه به خودمان نگاه میکنیم و با بخشهایی از شخصیت خود ارتباط برقرار میکنیم، دنیای درونی شگفتانگیز و کامل خود را میبینیم. درک نحوه کار بخشها، ما را به سمت دلسوزی عمیق، دلسوزی برای خود و پذیرش تاریکترین گوشههای شخصیت خود سوق میدهد.
تمام بخشها قابلقبول هستند
اگرچه ممکن است این ادعا عجیب به نظر برسد، اما حتی افراطیترین و مخرب ترین بخش های شخصیت ما برایمان ضروری هستند.
تمام این اعتقادات محدودکننده، عادات مخرب و احساسات تند نوعی مکانیسم دفاعی منطقی هستند. آنها ابزاری هستند که توسط بخش های ما برای محافظت از آسیبپذیری مورد استفاده قرار میگیرند. این ابزار کار خود را به این صورت انجام میدهند، زیرا نمیدانند که میتوانند این کار را به صورت دیگری انجام دهند. برخی از این ابزار در زمان کودکی ما نقش خود را به عهده گرفتهاند و برخی دیگر نقش خود را از والدین و سرپرستان ما آموختهاند.
بدون درک آموزههای دقیق IFS (مبنی بر این که هر بخش از شخصیت ما ذاتاً خوب است و قصد مثبتی دارد) قضاوت، نفی و مبارزه با آن جنبه هایی از ما که زندگی مان را سخت تر میکند، بسیار آسان است. علاوه بر این، زمانی که صداهای درونی خود را نفی میکنیم و با آنها مبارزه میکنیم، این صداها شدیدتر شده و مشکل ما عمیق تر میشود.
در بسیاری از روشهای درمانی، با بخش های درونی ما طوری رفتار میشود که گویی بد هستند و باید تغییر کنند، اما بهترین راه برای رهایی از سدهای عاطفی این است که با صراحت، دلسوزی و درک به این احساسات نگاه کنیم.
شعار IFS این است: "تمام بخشها قابلقبول هستند". وقتی درون خودمان را مورد بررسی قرار میدهیم، با استفاده از این شعار، راهی را به تحول درونی باز میکنیم. تغییر عمیق و معنادار زمانی اتفاق میافتد که خرده شخصیتی خاص متوجه شود که دیگر نیازی به انجام نقش خود ندارد و میتواند به روشی متفاوت از ما پشتیبانی کند.
متأسفانه، بسیاری از روشهای رواندرمانی هنوز از پارادایم ذهن واحد استفاده میکنند و راهحلهایی پیشنهاد میکنند که باعث تقویت این ذهنیت میشود. بنابراین، شخصی که نوعی اختلال روانی دارد، این تصور را خواهد داشت که کاملاً "آسیبدیده" است و نه تنها هیچ كنترلی بر بخشهایی از خود ندارد، بلكه دارای ذهنی معیوب است. در بسیاری از شرایط، این طرز تفکر میتواند تا حد زیادی مانع از بازیابی سلامت شود.
البته روشهای رواندرمانی دیگری نیز وجود دارد که این گام مهم را در جهت صحیح بر میدارد. به عنوان مثال، جنبش ذهنآگاهی و ACT (درمان مبتنی بر پذیرش و تعهد) از این دست روشها هستند. جوهره این رویکردها تفکیک افکار و احساسات و مشاهده آنها همراه با مهربانی و پذیرش است. البته، هرچند این دو روش پیشنهاد میکنند که با همدلی بیشتری به درون خود بنگریم، اما تعامل با احساسات یا روش تفکر خود را پیشنهاد نمیکنند. این تعامل در مدل IFS وجود دارد و راههای بسیاری را به سوی تعمیق درک خود و بهبود زخمهای درونی باز میکند.
اکنون بیایید با دقت بیشتری ببینیم که چگونه مدل سیستم های خانواده درونی، روان انسان را درک میکند و چه تفاوتی با سایر روشهای رواندرمانی دارد.
سیستم خانواده درونی
ریچارد شوارتز، خالق روش IFS، پیش از توسعه این روش یک خانواده درمانگر بود. او در هنگام کار با مراجعان خود به زبان مورد استفاده آنها توجه میکرد. او متوجه شد که مراجعان برای توصیف دنیای درونی خود، اغلب از کلمه "بخش" استفاده میکردند و به عنوان مثال میگفتند: "بخشی از من میخواهد که طلاق بگیرم و بخشی دیگر از من خواهان ادامه این رابطه است".
شوارتز تصمیم گرفت که به ظن خود اعتنا کند. او با دنبال کردن مراجعان خود و گوش دادن به آنچه در مورد بخشهایی از شخصیت خود میگفتند، چیزی را کشف کرد که برای همیشه حرفه او را تغییر داد و او را به سمت ایجاد مدل IFS سوق داد.
شوارتز با توجه دقیق به بخش های خود و "خانواده های درونی" مراجعان خود فهمید که خرده شخصیت ها عملکرد مکانیکی روان ما و یا حالت گذرای ذهن که پس از چند لحظه میگذرد، نیستند. خرده شخصیت ها مانند افراد کوچکی هستند که درون ما زندگی میکنند. آنها حول نیازهای خاص (ایمنی، تعلق، خودشکوفایی و غیره) شکل میگیرند و خواستهها، ترسها یا عادتهای خاص خود را دارند. خرده شخصیت ها به احساساتی خاص مرتبط هستند و اعتقادات خاصی دارند.
به عنوان مثال، کمالگرایی چیزی بیش از نیاز به انجام تمام کارها به صورت کامل است. این بخش از شخصیت ما میتواند با موارد زیر در ارتباط باشد:
- این عقیده که اگر اشتباه کنیم، دیگران از ما انتقاد میکنند،
- احساس اجبار و فشار درونی متمرکز بر بینقص ساختن هر پروژه،
- تنش در بدن که هر بار روی چیزی کار میکنیم رخ میدهد،
- بررسی وسواسگونه تمام جزئیات كار از روی عادت،
- نیاز به جلوگیری از احساس طردشدگی که در صورت اشتباه کردن ما میتواند رخ دهد،
بنابراین بخش کمالگرا مانند شخصیتی کامل است که به همراه سایر بخش ها آن چیزی را تشکیل میدهد که آن را "من" مینامیم.
بسته به شرایط، بخشهای مختلفی فعال میشوند. آیا تاکنون متوجه شدهاید که در موقعیتهای مختلف رفتارهای متفاوتی نشان میدهید؟ ما زمانی که در تعطیلات همراه دوستان هستیم به یک صورت رفتار میکنیم و وقتی که به ملاقات والدین خود میرویم، رفتاری دیگر را از خود نشان میدهیم. در یک لحظه میتوانیم سرشار از امید باشیم و به آینده فکر کنیم و در لحظهای دیگر احساس کنیم که زندگی معنای خود را از دست داده است. هر یک از ما انبوهی از احساسات مختلف، غالباً درگیر با هم داریم و این احساسات به صورت هم زمان در درون ما زندگی میکنند. برخی فعال و غالب هستند و برخی دیگر در انبار ناخودآگاه ما ساکت یا زندانی شده است.
در صورت عدم توجه به واکنش بدن خود و افكاری (صدایی) که در لحظهای خاص در ذهن ما ایجاد میشود، متوجه نخواهیم شد كه در طی یك روز، تعدادی اندك یا حتی چندین بخش میتواند فعال باشد (جان روان، رواندرمانگر انگلیسی، در کتاب خود با عنوان "خرده شخصیت های خود را کشف کنید" مینویسد که ما معمولاً 4 تا 9 خردهشخصیت اصلی داریم).
ریچارد شوارتز تمام این مطالب را در دهه 80 میلادی آموخت، اما اولین کتاب او درباره مدلی که ایجاد کرده بود در سال 1995 منتشر شد. او در مورد IFS به عنوان یک مدل رواندرمانی، یک مدل ذهن و تمرینی برای زندگی مینویسد.
اغراق نخواهد بود اگر بگوییم که IFS شانس خوبی برای به چالش کشیدن وضع موجود در دنیای روان درمانی را دارد. مفروضات خردمندانه و تکنیکهای منحصر به فرد این مدل در مقایسه با سایر سیستم های درمانی که میتوان اثربخشی آنها را زیر سؤال برد، مانند روحی تازه در کالبد روشهای رواندرمانی است.
اما تفاوت IFS با سایر مدلهای رواندرمانی چیست؟
IFS در مقایسه با سایر مدلهای رواندرمانی
در نظر گرفتن شخصیت به عنوان چیزی که از بخشهای زیادی تشکیل شده است، رویکرد جدیدی نیست. پس تفاوت IFS با مدلهای دیگر چیست؟ در واقع تفاوت های بسیاری را میتوان نام برد، اما 3 مورد زیر مهم ترین تفاوت رویکرد مدل IFS با سایر مدل هاست:
- کشف روابط بین بخشها
برخلاف سایر سیستم های درمانی که با خرده شخصیت ها کار میکنند، IFS نه تنها بر روی بخش های خاص تمرکز دارد بلکه به روابط بین بخش ها نیز توجه دارد. بنابراین، در IFS کل سیستم یعنی خانواده درونی ما مهم است.
توجه به معنی اصلی روابط بین اجزای جداگانه توسط شوارتز به دلیل شغل او به عنوان خانواده درمانگر ممکن بود. او زمانی که دانش خود در مورد سیستم های خانواده را به دنیای درونی اعمال کرد، متوجه شد که دقت به روابط بین بخش های خاص شخصیت در کشف منشأ بسیاری از مشکلات مردم کمککننده است.
به نظر میرسد که درک اقدامات یک خرده شخصیت (و همچنین کمک به آن برای تغییر نقش و عملکردش در سیستم) به صورت مجزا دشوار است، زیرا بعضی از خرده شخصیت ها در تعارض با برخی دیگر از خرده شخصیت ها هستند و یا بعضی از خرده شخصیت ها از برخی دیگر محافظت کرده یا توسط خرده شخصیت دیگری محافظت میشوند.
حتی روشهای درمانی (مانند تحلیل رفتار متقابل، گشتالت درمانی) که بیشتر بر روی کار با خرده شخصیت ها متمرکز هستند، به روابط ایجاد شده بین بخش های شخصیت توجه نمیکنند.
- ایجاد رابطه با بخشها و پشتیبانی از آنها
مهمترین مساله در بسیاری از سیستمهایی که با بخشها کار میکنند، تعامل با آن چیزی است که در درون ما زندگی میکند. یونگ در این مورد مطلب نوشته است، پرلز (گشتالت درمانی، تکنیک صندلی خالی) آن را انجام داده است و هال و سیندرا استون (Voice Dialogue) در مورد آن صحبت کردهاند.
در این میان، تنها هدف IFS الف) برقراری روابط عمیقتر با بخشهای ما و ب) پشتیبانی از آنها در رها شدن از سدها، بارهای عاطفی و نقش های آنها است.
الف) معنی برقراری رابطه با یک بخش چیست؟ ممکن است اعضای خانواده درونی ما را دوست داشته باشند، به ما اعتماد کنند، بخواهند با ما صحبت کنند یا دقیقا برعکس این موارد اتفاق بیافتد. درست مانند افرادی که در دنیای بیرون ملاقات میکنیم، میتوانیم با بخشهای درونی خود نیز روابط مختلفی برقرار کنیم. رابطه خوب با اعضای این جامعه درونی در درمان IFS از اهمیت زیادی برخوردار است، زیرا بخش های ما تنها زمانی حاضر به گفتگو هستند، به ما میگویند که از چه چیزی میترسند، از چه چیزی فرار میکنند، چه میخواهند و چه کسی از آنها محافظت میکند که به ما اعتماد کنند. فقط در این صورت است که آنها مایل به همکاری با سایر بخش ها هستند.
ب) IFS با بخشهای درون ما وارد گفتگو میشود و با آنها رابطه برقرار میکند. در روش IFS کمک به بخش ها بسیار مهم است. برخی از این بخش ها برای رهایی از نقشهای مخرب خود (کمالگرا یا منتقد درونی) نیاز به پشتیبانی دارند و برخی دیگر به پشتیبانی از احساسات یا عقایدی نیاز دارند که از طریق تجربیات مختلف در گذشته آموختهاند (گناه، اندوه، پشیمانی یا اعتقاداتی مانند "من شایسته عشق نیستم"). برای این منظور، شوارتز فرآیندی را به نام "باربرداری" ایجاد کرده است.
- خود، رها شده از بخش ها
شوارتز کشف کرد که بزرگترین مانع در ایجاد رابطه با هر بخش، بخشهای دیگری است که ما را به سمت ترس، عصبانیت و پشیمانی سوق میدهند. به عنوان مثال، زمانی که شوارتز از یکی از مراجعان خود در مورد نگرش او نسبت به منتقد درونی خود پرسید، آن مراجعهکننده پاسخ داد که "از او عصبانی هستم". در IFS این پاسخ به این معنی است که یکی از بخش های مراجع این را بیان میکند که نسبت به منتقد احساس عصبانیت دارد و مراجع از دیدگاه این بخش منتقد درونی را قضاوت میکند.
زمانی که شوارتز از مراجعان خود خواست که از بخشهای قضاوتکننده بخواهند تا کنار بروند، مراجعان وارد حالتی از صراحت، کنجکاوی، صلح و دلسوزی نسبت به بخشی شدند که میخواستند با آن کار کنند. این حالتی بود که آنها خود را مساوی با هیچ بخشی نمیدانستند و اینگونه فضایی برای آگاهی و صلح درونی پیدا کردند. حضور در این حالت ایجاد روابط را بسیار آسانتر و درک هسته اصلی مشکل را خیلی سریع تر ساخت.
بنیانگذار IFS این حالت را "خود" نامید و آن را به عنوان یک حالت ذهنی توصیف کرد که سرشار از همدلی و کنجکاوی است، حالتی که در آن میدانیم چه چیزی برای تمام بخشهای ما مفید است. هر یک از ما در هسته اصلی وجود یک "خود" داریم. حتی افرادی که دچار ترومای شدید شدهاند یا افراد مبتلا به اختلالات روانی. طبق گفته شوارتز، "خود" توسط این صفات هشتگانه مشخص میشود: شفقت، کنجکاوی، آرامش، شفافیت، شجاعت، ارتباط، اعتماد به نفس، خلاقیت.
"خود" با بخش ها متفاوت است. در واقع، "خود" یک رهبر داخلی فعال برای سایر بخشها با دیدی وسیعتر و یک حالت هوشیاری بالاتر است. اغلب دستیابی به این حالت اولین و مهمترین مرحله درمان IFS است. بدون دستیابی به این مهم، کار اثر بخش با بخش ها دشوار یا حتی غیر ممکن است.
"خود" حالتی است که به جز صفات هشتگانه دارای خردی درونی در مورد چگونگی ارتباط با دیگر بخش های شخصیت به صورت هماهنگ و محبت آمیز است. در واقع، جنبهای از روان ما است که وظیفه توانایی بهبود خود را دارد.
در IFS، "خود" بخشی از روان ما است که با هر بخش ملاقات میکند و با آن رابطه برقرار میکند. هرچه خرده شخصیت ها بیشتر به "خود" اعتماد کنند، اجازه بیشتری به او میدهند تا بتواند رهبر سیستم باشد و در نتیجه، ما هارمونی بیشتری را تجربه خواهیم کرد. نقش درمانگر کمک به مراجع در ورود به حالت "خود" برای برقراری ارتباط با اعضای خانواده درونی است. به لطف این موضوع، مراجع به درمانگر وابسته نخواهد شد.
سهگانه اصلی
تفاوت دیگر بین IFS و سایر سیستم های روان درمانی، برجسته کردن 3 نوع خرده شخصیتی است که در خانواده درونی ما وجود دارند. آنها عبارتند از: 1. تبعیدی ها، 2. مدیران و 3. آتش نشانان.
تبعیدی ها
تبعیدیها بخشهایی از شخصیت هستند که (معمولاً در دوران کودکی) به نوعی صدمه دیدهاند و پس از آن، در خاطرهای خاص ثابت و بدون تغییر ماندهاند و بارهای عاطفی مختلفی را همراه خود حمل میکنند. دسترسی به تبعیدیها و رهایی آنها از این بار عاطفی هدف اصلی IFS است؛ البته دستیابی به این هدف همیشه از ابتدا اتفاق نمیافتد. برای اینکه بتوانیم با تبعیدی ها روبرو شویم به تأیید مدیران نیاز داریم؛ مدیران بخش هایی هستند که وظیفه محافظت یا حبس تبعیدی ها در انبارهای تاریک ذهن ناخودآگاه ما را بر عهده دارند.
بسیاری از ما بخش های این چنینی بسیاری را بدون حتی آگاهی از وجود آنها داریم. ما اینگونه تربیت شدهایم که نقاط ضعف و احساسات نگران کننده خود را نفی کنیم. به همین دلیل، ما مستعد تروما و آسیب هستیم. زمانی که بعضی از بخش های ما رنج میبرند، ما آنها را انکار میکنیم و آنها نه تنها رنج می برند، بلکه رها نیز می شوند. به عبارت دیگر، آنها تبعید میشوند.
برای رخ دادن این اتفاق ما نیازی به آسیب بزرگ آنچنانی (مانند سوءاستفاده توسط والدین، مرگ بستگان نزدیک یا تجاوز) نداریم. گاهی اوقات، حتی اتفاقات ساده (مانند اظهارنظر معلم یا تنها گذاشته شدن توسط والدین به مدت چند ساعت) نیز میتوانند به زخمی تبدیل شوند که بعدها در کل زندگی ما را تحت تأثیر قرار میدهند. اگرچه ما این اتفاقات را به طور آگاهانه به یاد نمیآوریم، اما آنها همواره ما را تحت تأثیر قرار میدهند. ما این اتفاقات را به صورت کاهش اعتماد به نفس، ترس از شکست یا سایر سدهای عاطفی تجربه میکنیم. اگرچه این سدهای عاطفی اختلال روانی نیستند اما مانع از زندگی همراه با هارمونی و رضایت خاطر میشوند.
مدیران
تبعیدی ها تمام تلاش خود را انجام میدهند تا مورد توجه قرار گیرند، به همین دلیل است که دائماً خاطرات و عواطف قدیمی را مطرح میکنند و آنها را به ما یادآوری میکنند تا ما به تبعیدیها توجه کنیم و از آنها مراقبت کنیم. بعضی اوقات، آنها احساسات نگرانکنندهای را در ما ایجاد میکنند و این دقیقا آن چیزی است که مدیران بیشتر از هر چیز دیگری از آن میترسند. نقش مدیران این است که روان ما را پایدار نگه دارند و به همین دلیل تمام تلاش خود را میکنند تا ما بدون فروپاشی قادر به زندگی در واقعیت خود باشیم. در واقع، مدیران بخش محرک زندگی روزمره ما هستند.
هدف اصلی مدیران در زندان نگه داشتن تبعیدیها برای منفعت خودشان و منعت کل روان ما است. مدیران به شیوههای مختلف از فعال شدن تبعیدیها جلوگیری میکنند. ابزار مورد علاقه مدیران عبارت است از: فوبیا، وسواس، رفتار اجباری، انفعال، بیتفاوتی عاطفی، وحشتزدگی، افسردگی، بیشفعالی، کابوس.
متداولترین مدیران عبارتند از:
- کنترلگر: بخشی که میخواهد کنترل همهچیز را در دست داشته باشد، زیرا معتقد است که هر نوع غافلگیری، احساسات مرتبط به یک زخم قدیمی را آزاد خواهد کرد،
- کمالگرا: زمانی که شخص کامل باشد، هیچ کس او را طرد نمیکند و به همین دلیل، شخص احساسی نگرانکننده از طردشدگی قبلی را به یاد نخواهد آورد،
- بدبین منفعل: او به وسیله انفعال و انصراف از تعامل با افراد جلوگیری میکند تا شخص به دیگران نزدیک نشود (نزدیکی میتواند احساسات انکارشده و نگرانکنندهای را آزاد کند)،
- مراقبتکننده: او به همه افراد به غیر از خودش اهمیت میدهد و از این کار به عنوان یک استراتژی برای فرار از احساسات خود استفاده میکند.
یکی از کشفهای مهم شوارتز در مورد مدیران این است که رفتار غالب آن بخش ها در ذات آنها نیست، بلکه آنها در این نقش افراطی قرار داده شدهاند. به عنوان مثال، منتقد درونی نیازی ندارد که منتقد باشد، بلکه نقش آن ایجاد انگیزه است. زمانی که ما موفق به برقراری ارتباط با منتقد درونی شویم و صدماتی که با انتقاد کردن ایجاد میکند را به او نشان دهیم، میتوانیم آن را به سمت نقش اصلی خود سوق بدهیم.
زمانی که در طول درمان IFS، ما به آرامی به تبعیدی ها اجازه میدهیم که خود را از بارهای عاطفی رها کنند، تغییر ذکر شده در بالا خیلی سریع تر اتفاق میافتد. پس از آن، مدیران دیگر نیازی به محافظت از ما در برابر احساسات خطرناک قبلی نخواهند داشت، زیرا این احساسات بهبود یافته اند. در این لحظه، مدیران معمولاً به راحتی روش تأثیرگذاری خود بر ما را تغییر میدهند و ما این موضوع را به صورت تغییری پایدار در سطحی عمیق تجربه میکنیم.
آتشنشان ها
گاهی اوقات شرایطی پیش میآید که مدیران قادر به نگهداری تبعیدی ها در زندان نخواهند بود. در این شرایط، احساسات بر ما غلبه میکند و آتشی بوجود میآید که باید به سرعت خاموش شود. در چنین لحظاتی، آتشنشان ها به خط مقدم ذهن ما میآیند. آتشنشان ها بخش هایی هستند که میخواهند احساسات نگرانکننده ما را تسکین بدهند.
هدف آتشنشان ها مشابه مدیران است، اما نقش و استراتژی آنها متفاوت است. مدیران کنشی هستند (اقدامات آن ها پیش از بروز هرگونه احساس یا اتفاق شدید مرتبط با تبعیدی انجام می شود)، اما آتشنشان ها واکنشی هستند (زمانی که آسیب وارد میشود، عمل میکنند).
آتشنشان ها مسئول انواع اعتیاد هستند. استفاده از اشکال مختلف مواد ساده ترین راه برای خاموشکردن آتش است. رایج ترین استراتژی های آتشنشان ها عبارتند از: پرخوری، خوردن شیرینی، سیگار کشیدن، نوشیدن الکل، مصرف مواد مخدر، تماشای فیلم های مستهجن، قمار یا خرید است.
نکته جالب حضور آتشنشان ها در طی مراحل درمانی شخص است. هنگامی که شخص با کمک درمانگر به احساسات اضطراب آور خود نزدیک می شود (و تماس با تبعیدیها را آغاز میکند)، سر و کله آتشنشان ها پیدا میشود و واکنش های روان فیزیولوژیکی مانند خواب آلودگی، سرگیجه و حواس پرتی (یا هر چیزی که منجر به فرار از موضوعات مهم میشود) را ایجاد میکند.
به طور خلاصه، این ها مهم ترین فرضیات درمان IFS هستند:
- همه ما بخش هایی داریم که خانواده درونی ما را ایجاد میکنند،
- همه ما به "خود" (یعنی حالتی که در آن خود را مساوی با هیچ بخشی نمی دانیم) دسترسی داریم،
- هر بخش به خودی خود خوب است و قصد مثبتی دارد. هیچ بخش بدی وجود ندارد که باید حذف شود،
- خرده شخصیت های ما سیستم پیچیدهای از روابط را بین خودشان ایجاد میکنند.
IFS در رشد شخصی و به عنوان یک روش روان درمانی
IFS هم برای افراد کاملاً سالم و هم برای کسانی که از اختلالات مختلفی رنج میبرند بسیار عالی عمل میکند.
در حالت اول، درمان میتواند روی اعتماد به نفس پایین، استرس مزمن، خشم تکانشی، غم یا پشیمانی عمیق، سوگواری، ترس از شکست، ترس از صمیمیت، کمرویی و مشکلات دیگری که همراه با احساسات مخرب یا عقاید محدودکننده هستند، انجام شود.
در حالت دوم میتوان از روش IFS برای کار روی موارد زیر استفاده کرد:
- تروما
- افسردگی
- اعتیاد
- اختلال استرس پس از سانحه
- رفتارهای اجباری
- فوبیا
- رواننژندی (اضطراب)
- اختلال دوقطبی
- بیاشتهایی و پرخوری
از این روش میتوان برای درمان های فردی، زوج درمانی، خانواده درمانی، گروهدرمانی و درمان کودکان استفاده کرد.
خبر خوب این است که مراجعه به درمانگر تنها گزینه استفاده از روش IFS نیست. در واقع، ریچارد شوارتز خود درمانی (تمرین شخص در خانه) را نیز پیشنهاد میکند. اما باید بدانید که زمانی خود درمانی امکانپذیر و ایمن است که با مدل و تکنیکهای آن به خوبی آشنایی داشته باشید.
جی ایرلی کتابی با عنوان طولانی "خوددرمانی: راهنمای گام به گام برای ایجاد تمامیت و بهبودی کودک درون با استفاده از روش رواندرمانی جدید و پیشرفته IFS" نوشته است. او در این کتاب توضیح میدهد که چگونه میتوان از IFS برای درمان خود استفاده کرد.
از سال 2015، روش درمانی سیستم های خانواده درونی در دفتر NREPP (دفتر ثبت ملی برنامهها و روشهای مبتنی بر شواهد) به عنوان یک روش روان درمانی مبتنی بر شواهد ثبت شده است. این دفتر ثبت توسط اداره سوء مصرف مواد و خدمات بهداشت روان (SAMHSA، که شعبهای از وزارت بهداشت و خدمات انسانی ایالات متحده آمریکا است) ایجاد شده است.
تحقیقات نشان داده است که IFS در بهبود عملکرد و تندرستی عمومی موثر است و برای کاهش فوبیا، هراس و اختلالات عمومی مرتبط به اضطراب و برای بهبود وضعیت سلامتی جسمی، تابآوری روانشناختی و درمان افسردگی پتانسیل زیادی دارد.
ذکر این نکته حائز اهمیت است که اگرچه در طول درمان IFS با مشکلات یا عواطف خاص شخصی که به دنبال تغییر درونی است، سر و کار داریم، اما هر جلسه این درمان "عوارض جانبی" مثبت و گستردهتری به همراه میآورد. زمانی که ما یاد میگیریم که با گشودگی و دلسوزی به بخش هایی از شخصیت خود (بدون قضاوت یا تلاش برای تغییر آنها) گوش دهیم، رابطه ما با خودمان تغییر میکند. ما توانایی "جدا شدن" از احساسات خود را بدست میآوریم و آنها را با کنجکاوی و پذیرش مشاهده میکنیم. ما هارمونی درونی بیشتری را تجربه میکنیم و به ثبات عاطفی بیشتری میرسیم.
درمان IFS را میتوان راهی دانست که ما را به سوی عشق و دلسوزی نسبت به خود سوق میدهد.
هر گفتوگو با بخشی از خردهشخصیت ما فرصتی برای درک و دوست داشتن قطعهای دیگر از ما است. این فرایند میتواند فرصتی برای تحول عمیق و ماندگار در چگونگی درک خود باشد.
از نظر من، مدل سیستمهای خانواده درونی چیزی بیشتر از یک روش رواندرمانی است. این مدل راهی برای تجربه خود، تجربه افراد اطراف خود و تجربه خود زندگی است.
درمان IFS در عمل چگونه است؟
هر جلسه IFS مانند سفری کوچک به اعماق درون خود است، یعنی جایی که حالت آگاهی متفاوتی را تجربه میکنید. در این جلسات، شما به صورت موقت خود را از دنیای بیرون دور میکنید و با نگاه کردن به تمام گوشه ها و حفره های موجود در ذهن ناخودآگاه خود، روی درون خود متمرکز میشوید. این جلسات برای بسیاری از افراد آنچنان تجربهای عمیق هستند که پس از اتمام هر جلسه جملاتی مانند "در این جلسه چیزهای عمیق و مهمی را لمس کردهام" از آنها شنیده میشود.
در بیشتر موارد، درمان IFS فرایندی است که در طی آن، چشمان شما بسته است. وظیفه درمانگر این است که شما را در برقراری ارتباط با بخشهای خاص راهنمایی کند و به شما در برقراری ارتباط یا مذاکره با آنها کمک کند تا بخشهای آسیب دیده را از باری که بر دوش آنهاست آزاد کنید. در بعضی از شرایط، درمانگر میتواند از تکنیک های مختلفی استفاده کند که در آنها به جای برقراری ارتباط با بخش ها توسط خودتان، شما با نشستن روی یک صندلی وانمود میکنید که آن بخش هستید. سپس از دیدگاه بخش خود (تکنیک "دسترسی مستقیم") با پزشک درمانگر گفتگو میکنید.
درمانگر بعد از ارزیابی اولیه و یادگیری مهم ترین بخش های شما و روابط بین آنها از شما میخواهد که احساساتی را پیدا کنید که قصد دارید آنها را بررسی کنید. البته این ها احساساتی هستند که تاثیری منفی روی شما دارند یا اینکه به مشکل مورد نظر شما مرتبط هستند. پس از اینکه توجه خود را روی احساسی خاص متمرکز کردید، درمانگر از شما در مورد تصویری که به ذهن شما میرسد سؤال میکند. افراد بخشهای خود را به اشکال مختلفی مانند شخصیتهای کارتونی، والدین یا عزیزانشان و یا مواردی مانند زنجیر، توپ، هویج یا ابر میبینند.
زمانی که این بخش را بصورت آن تصویر مشاهده کردید، درمانگر شما را در گفتگو با این بخش هدایت کرده و سؤالاتی را مطرح میکند و آنچه را که در درون شما اتفاق میافتد را دنبال میکند. این فرایند در حالتی خلسه مانند اتفاق میافتد و تمام تمرکز شما به درون خودتان معطوف میشود.
سوالاتی که درمانگر از شما میخواهد از بخشهای خود بپرسید، مواردی از این قبیل است:
- نقش شما چیست؟ دلیل انجام این نقش چیست؟
- میترسید اگر نقش خود را انجام ندهید، چه اتفاقی بیافتد؟
- از چه بخش دیگری محافظت میکنید؟
- با کدام بخش تعارض دارید؟
- در چه صورتی تأثیرگذاری بر بخش X را متوقف میکنید؟
هر یک از این سؤالات به شما امکان میدهد که جوهره بخشی خاص و الگوی فعالیتهای دنیای درونی خود را بهتر بشناسید. جالب اینجاست که نیازی نیست که آگاهانه به دنبال جواب سؤالات بالا باشید. هنگامی که با بخش های خود تماس خوبی برقرار کرده باشید (همه، بدون استثناء، میتوانند با خانواده درونی خود ارتباط خوبی داشته باشند. گاهی اوقات تنها باید نحوه برقراری ارتباط را یاد گرفت)، پاسخ به این سوالات به صورت خودجوش ظاهر میشود. زمانی که آن بخشی که با او صحبت میکنیم به این سوالات پاسخ میدهد، کاملا متوجه میشویم.
جالب است که مردم بسیار سریع و به آسانی بخش های شخصیتی خود را شناسایی میکنند. زمانی که مردم توهم واحد بودن شخصیت را کنار میگذارند، تمرکز روی خرده شخصیت ها آسان میشود و ایده چندگانگی ذهن منطقی به نظر میرسد.
مرحله اول: رابطه و اعتماد
یكی از مهمترین اهداف درمان IFS دسترسی به تبعیدی ها و درمان آنها توسط رها سازی آنها (از طریق خارج كردن آنها از گذشتهای که در آن گیر کردهاند) از بار سنگینی است که بر دوششان قرار گرفته است. این عنصر مهمترین تغییرات را در دنیای درونی به وجود میآورد. هدف جانبی درمان، دستیابی به حالت "خود" و تمایز آن از سایر بخش ها است، به گونهای که "خود" رهبر تمام خانواده درونی بشود. زمانی که این دو هدف تحقق مییابد، مراجعهکننده قدم به قدم احساس هارمونی بزرگی را در درون خود کشف میکند و این احساس در کل زندگی روزمره اش تاثیر میگذارد.
اما پیش از آنکه دسترسی به تبعیدی ها امکان پذیر شود، مراجعه کننده وظیفه مهمی را بر دوش دارد. آن وظیفه ایجاد رابطه خوب با مدیران است زیرا آنها نیز وظیفه سخت اما مهمی دارند. همانطور که قبلاً نوشتم، این گروه از تبعیدی ها محافظت کرده یا آنها را "زندانی" میکند. دستیابی به تبعیدی ها بدون توجه به مدیران میتواند به مراجعه کننده آسیب برساند (برخورد تحقیرآمیز با مدیران باعث میشود که اقدامات افراطی تری انجام بدهند).
به همین دلیل است که تنها زمانی میتوانیم قدم بعدی درمان را انجام دهیم که اعتماد یک مدیر را جلب کنیم و آن مدیر به ما اجازه دسترسی به تبعیدی را بدهد. دلایل بسیاری برای این موضوع وجود دارد، اما در این مطلب فرصت بررسی این دلایل را نداریم. مراقبت از ایمنی کل سیستم در IFS مهم است و عناصر زیادی در این فرآیند وجود دارند که این موضوع را تایید میکنند.
مشخص است که تمامی جلسات منجر به دستیابی به تبعیدیها یا رهایی آنها از زندان نمیشود. در واقع، همیشه نمیتوان با مدیر یا آتشنشان رابطه برقرار کرد یا اعتماد آنها را بدست آورد. مشکلات با یکدیگر متفاوت هستند، خانواده درونی افراد مختلف با یکدیگر متفاوت هستند و ریتم کاری هر مراجع با دیگری متفاوت است. اگر مشکل حادتر باشد یا اختلال روانی عمیق تر باشد، برقراری رابطه با یک بخش چندین جلسه به طول میانجامد.
با این وجود، هر جلسه با اعضای این جامعه درونی به ما آگاهی بیشتر، درک بهتر از خودمان و احساس هارمونی بیشتری میبخشد.
بعضی اوقات گشودگی و کنجکاوی نسبت به بخش خاصی از خود باعث ایجاد تفاوت میشود، به خصوص وقتی که تا سال ها تصوری از وجود آن بخش نداشتهایم یا اینکه تا سال ها از آن متنفر بوده و با آن جنگیدهایم.
جالب است بدانید که بعد از یک جلسه IFS، بعضی اوقات میتوانیم "تغییر در سیستم" را تجربه کنیم. البته این موضوع به همراه اندکی احساس ناراحتی است، زیرا در این فرایند "دیوارهایی" در ذهن جابجا شدهاند. مثلا اگر در کودکی دندان هایتان را سیم کشی کرده باشید، احساس "تغییر در سیستم" را میتوان به روند محکم کردن سیم کشی دندان توسط دندانپزشک در هنگام اصلاح جای دندان شبیه دانست که بعد از چند روز ناراحتی جزئی، به سیم کشی دندان عادت میکنیم. زمانی که باورهای خود را تغییر میدهیم یا خود را از احساسات دشوار در IFS رهایی میدهیم، یعنی زمانی که آن چیزی که سالها در ذهن و بدن خود به همراه داشتیم ناگهان ناپدید میشود، اتفاق مشابهی رخ میدهد و ما باید به این سیستم جدید عادت کنیم.
گاهی اوقات پس از یک جلسه خوب IFS، بخش شکاک درونی مراجع جلو میآید و اظهار میکند که "این روند خیلی آسان بوده است، پس تاثیر آن واقعی، مؤثر یا ماندگار نیست". این یک واکنش طبیعی است، زیرا ما عادت نداریم که در مدت زمانی کوتاه دچار تغییرات عمیق شویم. درمانگرانی که با سیستم خانواده درونی کار میکنند، به این اتفاق عادت دارند.
نویسنده : دکتر پسترسکی
مترجم : ifsguide